ادامه مهر ومهتاب

آمار مطالب

کل مطالب : 1305
کل نظرات : 163

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 46

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز :
باردید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید سال :
بازدید کلی :

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان وشعر و آدرس ali1405.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : علي
تاریخ : چهار شنبه 9 شهريور 1390
نظرات

 شروین سري تکان داد و گفت: در هر حال خود دانی , این بار چرخ ماشیننت بود دفعه ي
دیگه خودت!
عصبانی داد زدم:برو گمشو,عوضی.
همانطور که می خندید,کلاسورم زا از زیر بغلم کشید و گفت:شنیدم جزوه هاي مرتبی داري...
کلاسور افتاد و باز ورقه ها پخش و پلا شد, داد زدم:
-دستتو بکش , بی شعور.
با صداي داد و بیداد من ,چند نفر از دانشجوها از کلاس هاي خالی بیرون آمدند.لحظه اي بعد
آقاي ایزدي همانطور که ماسم روي صورتش و ماژیک در دستانش بود از کلاسی بیرون آمد.با
دیدن من و شروین که می خندید,با عجله جلو آمد.ماسک را از روي صورتش پایین کشید و
گفت :چی شده خانوم مجد؟
شروین صورتش را در هم کشید و گفت:به تو چه ,بچه حزبی؟
ایزدي با آرامش گفت:تو محیط دانشگاه این کارها رو نکنید,به خدا براتون زشته.
با بغض گفتم:من که کاري نکردم.این پسره عوضی دست از سرم بر نمیداره,کلاسورم را گرفت
و انداخت روي زمین.مدام تهدید میکنه...
ایزدي نگاهی به شروین انداخت و گفت:آره آقاي پناهی؟
شروین دوباره با پررویی گفت:آخه به تو چه؟
ایزدي آرام گفت:به من ربطی نداره ,اما من گزارش می کنم به جایی که بهشون مربوطه , آن
وقت برات بد می شه.شروین با دست آقاي ایزدي را هل داد و گفت:برو ببینم,مردنی!منو تهدید می کنه.
لحظه اي بعد همه چیز بهم ریخت.آقاي ایزدي با شروین گلاویز شد.بچه هاي دانشگاه ریختند
تا جدایشان کنند.من هم بی اختیار گریه می کردم.
بی توجه به جزوه هایم , به طرف حراست دانشگاه رفتم.مرد میانسال و جدا افتاده اي با ریش و
سبیل انبوه پشت میزي نشسته بود.با گریه گفتم :عجله کنید,طبقه بالا دارن همدیگرو می کشن.
مرد لحظه اي خیره نگاهم کرد و بعد فوریبلند شد و به طرف پله ها دوید . چند دقیقه بعد همه
چیز تمام شده بود و من و آقاي ایزدي و شروین در دفتر کمیته انضباطی دانشگاه ایستاده
بودیم.مسئول دفتر ,یک رو حانی بود با قیافه اي جدي و خشک . با دیدن ما سه نفر , سري
تکان داد و با لحنی خشک گفت: از شما دیگه بعیده , آقاي ایزدي...
وقتی کسی حرفی نزد رو به من کرد و گفت:شما بیرون باشید صداتون می کنم.
قبل از بیرون رفتن ,لحظه اي نگاهم به آقاي ایزدي و شروین افتاد.بر خلاف تصور من ,این
شروین بود که صورتش پر از کبودي شده بود.آقاي ایزدي سالم و سرحال ایستاده بود و فقط
آستین لباسش کمی پاره شده بود.تقریبا نیم ساعتی بیرون اتاق منتظر ماندم تا سر انجام در باز
شد و ایزدي و شروین بیرون آمدند.آقاي ایزدي آهسته گفت:شما را صدا کردند.
با ترس و لرز مقنعه ام را درست کردم و وارد شدم.سر به زیرجلوي میز ایستادم.صداي خشک
وجدي مسئول دفتر را شنیدم:خانم مجد,اینطورکه از شواهد پیداست,شما بی تقصیر هستید.ماجرا
چی بوده؟
شمرده و آهسته همه چیز را تعریف کردم . وقتی حرفم تمام شد , مرد آهسته و ملایم گفت:

-ناراحت نباشید,ما براي همین اینجا هستیم.فعلا یک اخطار به این پناهی می دهیم و برایش
پرونده درست می کنیم,بار دوم باز هم تذکر شفاهی بهش می دیم وبا سوم هم اگر دست از پا
خطا کرد ,اخراج از دانشگاه.
بعد وقتی دید من حرفی نمی زنم,گفت:بفرمایید نگران نباشید.اگر باز هم این آدم مزاحم شد
فوري به من اطلاع بدید.
وقتی از اتاق خارج شدم ,آقاي ایزدي را دیدم که منتظر ایستاده است.با دیدنم ,دسته اي کاغذ
به طرفم گرفت و گفت: بفرمایید ,جزوه هاتون.
جزوه ها را گرفتم و نگاهش کردم.او هم نگاهم کرد.آهسته گفتم :خیلی شرمنده ام.براي شما
هم دردسر درست کردم.
با خنده گفت:نه,مهم نیست.من فقط نگران شما هستم.این پسره خیلی شر است.
نگران پرسیدم:طوري که نشد؟
سرش را به علامت منفی تکان داد.غمگین گفتم:نمیدونم چکار کننم.
با لحنی آرام بخش گفت:خدا بزرگه,نترسید.من همیشه در خدمت هستم.
ناراحت نگاهش کردم و گفتم:چرا باید براي من این اتفاق بیفتد,این همه دختر تو دانشگاه
هست.
آقاي ایزدي با خجالت گفت:ولی هیچ کدام به زیبایی شما نیستن.
بعد وحشتزده از حرفی که زده بودبا عجله به راه افتاد.چند لحظه اي سر جایم ماندم.بعد آهسته و
ناراحت راه افتادم.وقتی سوار ماشین شدم وبه سر خیابان دانشگاه رسیدم,آقاي ایزدي را دیدم که
 

منتظر تاکسی ایستاده است.ماشین را نگه داشتم و بوق زدم تا متوجه ام شود.دستش را به
عللامت تشکر بالا آورد.شیشه را پایین کشیدم و گفتم :
-بفرمایید تا یک جایی می رسونمتون.
پس از چند لحظه تردید ,چون ماشین پشت سري بوق می زد آقاي ایزدي سوار شد.روي صندلی
جا به جا شد و گفت:مزاحم شدم.
نگاهش کردم و خندیدم.چند لحظه اي هردو ساکت بودیم,بعد من پرسیدم:
-کدوم سمت می رید؟
سري تکان داد و گفت:شما هر جا مسیرتون هست برید,من بین راه پیاده می شم.
با خنده گفتم:من همیشه دوستام رو می رسونم.شما هم براي من یک دوست هستید.بگید کدوم
سمت برم.
ماسک را از روي دهان و بینی اش پایین کشید و گفت:آخه مزاحم می شم.
دو دل پرسیدم:چرا همیشه ماسک می زنید؟...البته به من ربطی نداره....
همانطور که داشت از پنجره به خیابان نگاه می کرد,گفت:ریه ام زود دچار عفون می شه,یک
کم هم تنگی نفس دارم.
لحظه اي نگاهش کردم,او هم به من نگاه کرد,پرسیدم:آسم دارید؟
سري تکان داد و گفت:نه.
نمی دانم در آن لحظه چرا آنقدر کنجکاو شده بودم,دوباره پرسیدم:سل؟
با خنده سر تکان داد.منتظر نگاهش کردم,با صدایی که به سختی شنیده می شد,گفت:

 


تعداد بازدید از این مطلب: 1134
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 34
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11


مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








به وبلاگ من خوش آمدید


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود